بهراد بهراد ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

بهراد ، شاهزاده من

اولین خوراک بهرادم

سلام مامانی طلا خوبی گلم امشب برا اولین بار برات لعاب برنج درست کردم اینطوری که از صبح 1 قاشق برنج محلی رو برات خیس دادم شب با یه نبات کوچولو و اب گذاشتم رو گاز حسابی که ریس شد از الک رد کردم و بهتون دادم خیلی دوست داشتی خدا کنه که بد خوراک نباشی البته در این امر خطیر دختر عمع جونت هم مالیکا خانم کمکم کردن ...
24 آبان 1391

امشب مامان ناراحته.........

سلام پسر نازم قربون خنده هات برم که عین فرشته ها میمونی امشب به کمک بابایی شما رو حمام کردیم عاشق حمومی و اصلا گریه نمیکنی عزیزم 12 ابان ماه عقد کنون دوست ممانی شبنم جون بودش مجبور شدم شما رو بذارم پیش مامانی اخه به جاهای شلوغ اصلا عاد نداری و کلافه میشی..........عزیزکم یه موردی در مورد دبیر ریاضی مدرسه پیش اومد دعا کن فردا به خیر بگذره 1000 تومن صدقه میدم....خدایا توکل به خودت راستی ١٠ ابان ماه هم من و شما و بابایی رفتیم اتلیه چیک و چند تا عکس خوشکل انداختیم شما هم عکس تکی انداختی خانمه با یه عالمه کاموا ازت عکس گرفت عزیزم دوست دارم هر چه زودتر عکسامون چاپ شن ...
15 آبان 1391

پسرم 4 ماهش تموم شد........

پسر نازم......دیروز یعنی 1 ابان با مادر جون و عمه سمیرا رفتیم واکسن شما رو زدیم من مثل دفعه قبل تو اطاق نتونستم برم تحمل دیدن اشکهاتو نداشتم مامانی با صدای جیغت دنیا رو سرم خراب شد اما زود اروم شدی اخه شما خیلی شجاع هستی عشق من.......الانم شما رو یه حموم اساسی بردم و طبق معمول بعد از حموم مراسم ماساژ داشتیم شما هم کیف میکنی عزیزم بعدم یکی دو ساعتی عین فرشته ها میخوابی.....میدونی بهرادم الان تو چه فکری بودم با خودم فکر میکردم تو زمانی که مامان و بابایی پا به سن گذاشتن ما هم همین طور برا شما اهمیت پیدا میکنیم.....باز هم منو دوست داری .....اینو بدون من همیشه عاشقتم ......
2 آبان 1391

چند تا عکس از جیگر مامانی

اینجا پسرم حموم رفته و تمیز شده اینجا گلپسری نمیذاره کلاهشو سرش بذارم رفته بودیم پارک اما خیلی سرد بود و بخاطر گل پسری سریع برگشتیم مامانی ببین چقدر بهت میاد......... ...
19 مهر 1391

یه مار گنده تو خونمون کشتیم

سلام مامانی ..دیروز صبح شما رو تمیز کردم و راحت خوابوندمت تو گهوارت رفتم کت و شلوار بابایی رو به چوب لباسی اویزون کنم دیدم یه مار گنده فکر کن کجااااااااا؟؟؟؟؟؟رو میز توالت مامانی داره بین وسایلم میلوله از ترس میخواستم سکته کنم از بابت شما خیالم راحت بود سریع به بابایی زنگ زدم اونم در عرض ٢ دقیقه خودشو رسوند خانم عموجون هم با بابا بزرگ اومدن و با یه بیل گنده مار رو کشتن ........منم فقط گریه میکردم.....نمیدونم از کجا اومده بود اونم رو میزم........خدایااااااااااااا   ...
4 مهر 1391

گل مامانی چطورهههههههههههه؟

سلام عشق مامان قربون شکل ماهت برم من عزیزم 2 روزه که مامان شما رو خونه مامان جون میذاره و میره مدرسه خدا رو شکر تا الان که همه چی خوب بوده راحت تو صندلی ماشینت میشینی و هیچی نمیگی یه وعده هم شیر خشک هومانا میخوری مشکلی هم با این شیر نداری ......بابایی هم حسابی دلش برا شما تنگ میشه وخونه مامان جون تلفن میکنه و از شما میپرسه.....خدایا به خاطر همه چیز ممنون دوستت دارم شاهزاده من ...
2 مهر 1391

چند تا عکس از گل پسرم

بهرادم رو پای مامان جونش حال میکنه عشقم تازه از حموم دراومده روز تولد پسر عمه ات محمد جون تو خواب ناز به سر میبری بابایی شما رو بغل کردن و شما هم حسابی قیافه گرفتیییییی با پسر خالت عرشیا جون شما 7 روزته و عرشیا 1 سال و 5 ماه     ...
31 شهريور 1391

90 روزگی پسرم مبارککککککککک

سلام عشق مامان ٣ ماه از وجود عزیزت در کنار مامان میگذره روز به روز خوشمزه تر میشی یه عالمه واسم حرف میزنی با هر اغون گفتنت دنیا رو به من میدی مامان ......میخوام از لحظه لحظه با هم بودنمون استفاده کنم و لذت ببرم چون واقعا دیگه تکرار نمیشن.......امروز رفتم برا مدرسه کفش گرفتم با عمه جون و خانم عمو جون رفتیم شما هم با خودم بردم الانم مثل فرشته ها لالا کردیییییییی
31 شهريور 1391

مهر امد و مامان قراره چند ساعتی منو تهنا بذارههههههه

گل مامان سلام امروز تو مدرسه جلسه داشتیم معاونت کلاس اول و دوم رو به من دادن ....شما رو بردم پیش مامانی و رفتم مدرسه شانس اوردم که مدرسه تا خونه مامانی 5 دقیقه راهه...عزیزم باید منو ببخشی وجدان درد دارم اخه باید یه وعده شیر خشک بهت بدم با اینکه مامانی این همه شیر داره اما مجبورم ...
30 شهريور 1391