بهراد بهراد ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

بهراد ، شاهزاده من

عکس عکس عکس

اینجا دقیقا روز تولد 1 سالگی پسرمه موهاشو خوشکل کردم که ببرمش واکسن بزنه راستی این لباسه هم هدیه خاله فاطی هستش   شب تولد پسرم خانواده خودم رو بردم پارک و به همه پیتزا دادم   بهراد گلی و اولین کیک تولد....مامانی مبارکت باشه انشاالله کیک دامادیت عزیزم   شمع رو کیک پسرم عدد 1   استخر بادی پسرم   ...
2 تير 1392

13 بدر امسال با گل پسرم

سلام مامانی فدای اون خنده های نازت بشم منننننننننننننننننننن....13 امسال هم طبق هرسال رفتیم باغ دایی مامانی و بسیار خوش گذشت امسال پسر خاله مامانی به همه ماهی شکم پر دادن و بسیار خوشمزه بود دستشون درد نکنه خیلی چسبید شما هم بچه خیلی خوبی بودی واذیتم نکردی البته منم بهت اساسی رسیدم مثلا صبحانه بهتون تخم بلدرچین در رو غن حیوانی دادم ناهارتون پلو محلی با روغن محلی دادم شامتون هم یه شیشه پر شیر خشک نوش جان کردی عزیز دل مامان این عکس رو عمه سمیه ازت گرفته خونه مادر جون هستید اینجا روز 13 بدره شما هستی و مامانییییییییی اینم مریم جون دوست خانوادگی دایی جلال بودش که از کویت اومده بودن ایران اینجا هم باز 13 بدره با ملیکا و...
14 فروردين 1392

اولین عید نوروز عشفم

سلام مامانی فردا 12 فروردین هست 11 روز رو با هم بودیم با هم زندگی کزدیم عشق کردیم همیشه پیش هم بودیم خیلی به هم عادت کردیم واقعا موندم 17 فروردین چطوری بذارمت پیش مامان جون و برم مدرسه ....از روزهای عید برات بگم خونه همه اقوام که رفتیم از همه عمه و عموهات و خالت هم عیدی گرفتی.......بهراد خیلی دوستت دارمممممممممممممممم
12 فروردين 1392

دندون بالایی پسرم داره در میاد

عزیز دل مامان چند روز بود که بیقرار بودی تب کردی و خلاصه گریه میکردی نگو که دندون بالاییها داشتن در میومدن دیروز خونه مامان جون که بودیم دیدیم بببببببببله دارن چندتا باهم در میان جگرم داره گوشت خور میشه قربونش برم منننننننننن
7 اسفند 1391

پسرم این روزا مریض شده و سرما خورده

الهی بمیرم مامان بینیت کیپ میشه و نمیتونی درست نفس بکشی دو شب اول که خیلی بیقراری میکردی خدایا هیچ بچه ای مریض نشه جمعه 27 بهمن تولد ملیکا جون بود کلی بهمون خوش گذشت البته شما کمی ناخوش احوال بودید اما در کل خوش گذشت اینم عکساش.....   اینا هم دوستا و دختر عمه و دختر عموهای ملیکا جون بودن اینم کیک خوشکل ملیکا جون بودش ...
7 اسفند 1391

تولد 8 ماهگی گل پسرم

چه زود گذشت مامانی........٨ ماه تمام با هم بودیم با شادیها و غمهای هم شریک بودیم......امرورز که اومدم دنبالت خونه مامانی دیدم بای بای کردن هم یاد گرفتی کلی خوشحال شدم دست مامان جونی درد نکنه ....اما چه زود داره میگذره.....عزیزم خیلی دوستت دارم بابایی هم عاشقته   
30 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام گل پسر مامان قربون قیافه مظلومت برم من این روزا اساسی شیطون شدی دیگه نمیشه تنهات گذاشت چون سینه خیز میری یه با هم گذاشتمن تو روروئک جلو اشپز خونه الهی بمیرم از دوتا پله اشپز خونه پرت شدی پایین اما خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد دیگه ا اون روز به بعد بیشتر مراقبتم عزیزم 21 بهمن مراسم محمد دایی بود دو روز قبلشم داماد خلعت پوشید و حنابندون هم بود اساسی رقصیدیم خیلی خوش گذشت شام هم در تالار صدرا سرو کردن .امروز هم که 22 بهمنه 2 عصر با عمه سمیرا و مادرجون رفتیم باغ خاله مامانی رفتیم اونجام خوش گذشت اینم عکساش.......   ...
24 بهمن 1391