بهراد بهراد ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

بهراد ، شاهزاده من

بالاخره وبلاگ گل پسرم ساخته شد.....هوراااااااا

سلام جگر مامانی امروز دقیقا ٨٩ روزته ......عکس بالا چند ساعت بعد از بدنیا اومدنته فکر کنم 4 ساعت باشه...قربون صورت خوشکلت برم که هنوز تمیز تمیز نشده...خدای من چقدر زود بزرگ شدی باورم نمیشه همیشه اون موقع ها که هنوز بابایی کنارم نبود با خودم میگفتم بچه من چه شکلی میشه؟ چشاش به من میره یا باباش ...و حالا شما تو بغلمی ......اندازه همه دنیا من و بابا بهنام دوستت داریم .....بهرادم هر موقع تو زندگیت کم اوردی بدون من و بابایی همیشه کنارت هستیم و تنهات نمیگذاریم ...
23 بهمن 1391

پسملی با روسری

عزیز دلم بابایی از 24 دی تا 8 بهمن واسه شون دوره گذاشته بودن و من و شما هم ای دو هفته رو خونه مامان جون گذروندیم و حسابی هم بهمون خوش گذشت بابایی که برگشتن 12 بهمن واسش تولد گرفتیم البته یواشکی خودش هم خبر نداشت یه عالمه هم بهش کادو دادیم همه رو هم واسه شام دعوت کردیم موقعی که خونه مامانی بودیم روسری سرت کردیم و ازت عکس گرفتیم نمیدونی چقدر خوشکل شده بودی اینم عکساش.........   ...
13 بهمن 1391

اولین مسافرت پسملی..........

سلام پسر گلم قربنت برم روز ٥ شنبه ١٤ دی ماه با مادر جون و بابایی با ماشین بابایی راهی تهران شدیم تابریم خونه عمه سمیه خیلی خوش گذشت مامانی یه عالمه خرید کردن تقریبا هر روز میرفتیم بیرون شما رو هم حسابی میپوشوندیم تا خدایی نکرده مریض نشید چون بابایی باید ١٥ روز تهران میموندن بدلیل ماموریت کاری که بهشون خورده بود ٢٢ دیماه با هواپیما برگشتیم پسرم بسیار گل بود و اصلا ما رو اذیت نکرد اینم چند تا عکس از سفرمون.....   ...
21 دی 1391

اولین شب یلدای پسملی

  سلام مامانی قربون چشای نازت برم من امسال اولین شب یلدای شما بود همگی خونه مامان جون جمع بودیم خیلی خوش گذشت یه کیک هم خریدم به مناسبت اغاز 7 ماهگی شما که خیلی خوشمزه بود این هم چندتا عکس از شب یلدای گل پسری ایشونم نامزد خاه زهرا هستن اقا رضا که شما رو خیلی دوست دارن شما هم ایشون رو خیلی دوست دارید   ...
10 دی 1391

هورااااااااااا اولین مروارید پسرمممممممممم هم اومد

٢١ اذر ماه بود و داشتم به شما شیر میدادم چند روز بود خیلی بی قراری میکردی دائم یا دستای خودت تو دهنت بود یا دست من و بابایی رو میخواستی بخوری اون روز که دستم به لثت خورد یه تیزی کوچولویی رو احساس کردم دیدم بله دندون پایینت داره در میاد مبارکت باشه عزیزم وقتی عمه سمیه از تهران اومدن تصمیم دارم واستون جشن دندونی بگیرم و اش بپزم و واستون کیک بگیرم
25 آذر 1391

اولین محرم پسرم........

مامانی پارسال همچین روزایی شما تو دلم بودید و منم به خاطر داشتن شما رو ابرا سیر میکردم الانم تو بغلم نشستی و منم کیف میکنم امروز 8 محرم بود و من همراه با مادرجون شما رو به همایش شیرخوارگان علی اصغر بردیم کلاه و لباس سبزی که زن عموت زحمت دوختش رو کشیده بودن رو تنت کردم خیلی ماه شده بودی خاله فاطی و عرشیا هم بودن   ...
3 آذر 1391

اولین خوراک بهرادم

سلام مامانی طلا خوبی گلم امشب برا اولین بار برات لعاب برنج درست کردم اینطوری که از صبح 1 قاشق برنج محلی رو برات خیس دادم شب با یه نبات کوچولو و اب گذاشتم رو گاز حسابی که ریس شد از الک رد کردم و بهتون دادم خیلی دوست داشتی خدا کنه که بد خوراک نباشی البته در این امر خطیر دختر عمع جونت هم مالیکا خانم کمکم کردن ...
24 آبان 1391