بهراد بهراد ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

بهراد ، شاهزاده من

اولین عید نوروز عشفم

سلام مامانی فردا 12 فروردین هست 11 روز رو با هم بودیم با هم زندگی کزدیم عشق کردیم همیشه پیش هم بودیم خیلی به هم عادت کردیم واقعا موندم 17 فروردین چطوری بذارمت پیش مامان جون و برم مدرسه ....از روزهای عید برات بگم خونه همه اقوام که رفتیم از همه عمه و عموهات و خالت هم عیدی گرفتی.......بهراد خیلی دوستت دارمممممممممممممممم
12 فروردين 1392

دندون بالایی پسرم داره در میاد

عزیز دل مامان چند روز بود که بیقرار بودی تب کردی و خلاصه گریه میکردی نگو که دندون بالاییها داشتن در میومدن دیروز خونه مامان جون که بودیم دیدیم بببببببببله دارن چندتا باهم در میان جگرم داره گوشت خور میشه قربونش برم منننننننننن
7 اسفند 1391

پسرم این روزا مریض شده و سرما خورده

الهی بمیرم مامان بینیت کیپ میشه و نمیتونی درست نفس بکشی دو شب اول که خیلی بیقراری میکردی خدایا هیچ بچه ای مریض نشه جمعه 27 بهمن تولد ملیکا جون بود کلی بهمون خوش گذشت البته شما کمی ناخوش احوال بودید اما در کل خوش گذشت اینم عکساش.....   اینا هم دوستا و دختر عمه و دختر عموهای ملیکا جون بودن اینم کیک خوشکل ملیکا جون بودش ...
7 اسفند 1391

تولد 8 ماهگی گل پسرم

چه زود گذشت مامانی........٨ ماه تمام با هم بودیم با شادیها و غمهای هم شریک بودیم......امرورز که اومدم دنبالت خونه مامانی دیدم بای بای کردن هم یاد گرفتی کلی خوشحال شدم دست مامان جونی درد نکنه ....اما چه زود داره میگذره.....عزیزم خیلی دوستت دارم بابایی هم عاشقته   
30 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام گل پسر مامان قربون قیافه مظلومت برم من این روزا اساسی شیطون شدی دیگه نمیشه تنهات گذاشت چون سینه خیز میری یه با هم گذاشتمن تو روروئک جلو اشپز خونه الهی بمیرم از دوتا پله اشپز خونه پرت شدی پایین اما خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد دیگه ا اون روز به بعد بیشتر مراقبتم عزیزم 21 بهمن مراسم محمد دایی بود دو روز قبلشم داماد خلعت پوشید و حنابندون هم بود اساسی رقصیدیم خیلی خوش گذشت شام هم در تالار صدرا سرو کردن .امروز هم که 22 بهمنه 2 عصر با عمه سمیرا و مادرجون رفتیم باغ خاله مامانی رفتیم اونجام خوش گذشت اینم عکساش.......   ...
24 بهمن 1391

بالاخره وبلاگ گل پسرم ساخته شد.....هوراااااااا

سلام جگر مامانی امروز دقیقا ٨٩ روزته ......عکس بالا چند ساعت بعد از بدنیا اومدنته فکر کنم 4 ساعت باشه...قربون صورت خوشکلت برم که هنوز تمیز تمیز نشده...خدای من چقدر زود بزرگ شدی باورم نمیشه همیشه اون موقع ها که هنوز بابایی کنارم نبود با خودم میگفتم بچه من چه شکلی میشه؟ چشاش به من میره یا باباش ...و حالا شما تو بغلمی ......اندازه همه دنیا من و بابا بهنام دوستت داریم .....بهرادم هر موقع تو زندگیت کم اوردی بدون من و بابایی همیشه کنارت هستیم و تنهات نمیگذاریم ...
23 بهمن 1391

پسملی با روسری

عزیز دلم بابایی از 24 دی تا 8 بهمن واسه شون دوره گذاشته بودن و من و شما هم ای دو هفته رو خونه مامان جون گذروندیم و حسابی هم بهمون خوش گذشت بابایی که برگشتن 12 بهمن واسش تولد گرفتیم البته یواشکی خودش هم خبر نداشت یه عالمه هم بهش کادو دادیم همه رو هم واسه شام دعوت کردیم موقعی که خونه مامانی بودیم روسری سرت کردیم و ازت عکس گرفتیم نمیدونی چقدر خوشکل شده بودی اینم عکساش.........   ...
13 بهمن 1391

اولین مسافرت پسملی..........

سلام پسر گلم قربنت برم روز ٥ شنبه ١٤ دی ماه با مادر جون و بابایی با ماشین بابایی راهی تهران شدیم تابریم خونه عمه سمیه خیلی خوش گذشت مامانی یه عالمه خرید کردن تقریبا هر روز میرفتیم بیرون شما رو هم حسابی میپوشوندیم تا خدایی نکرده مریض نشید چون بابایی باید ١٥ روز تهران میموندن بدلیل ماموریت کاری که بهشون خورده بود ٢٢ دیماه با هواپیما برگشتیم پسرم بسیار گل بود و اصلا ما رو اذیت نکرد اینم چند تا عکس از سفرمون.....   ...
21 دی 1391

اولین شب یلدای پسملی

  سلام مامانی قربون چشای نازت برم من امسال اولین شب یلدای شما بود همگی خونه مامان جون جمع بودیم خیلی خوش گذشت یه کیک هم خریدم به مناسبت اغاز 7 ماهگی شما که خیلی خوشمزه بود این هم چندتا عکس از شب یلدای گل پسری ایشونم نامزد خاه زهرا هستن اقا رضا که شما رو خیلی دوست دارن شما هم ایشون رو خیلی دوست دارید   ...
10 دی 1391