بهراد بهراد ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

بهراد ، شاهزاده من

هورااااااااااا اولین مروارید پسرمممممممممم هم اومد

٢١ اذر ماه بود و داشتم به شما شیر میدادم چند روز بود خیلی بی قراری میکردی دائم یا دستای خودت تو دهنت بود یا دست من و بابایی رو میخواستی بخوری اون روز که دستم به لثت خورد یه تیزی کوچولویی رو احساس کردم دیدم بله دندون پایینت داره در میاد مبارکت باشه عزیزم وقتی عمه سمیه از تهران اومدن تصمیم دارم واستون جشن دندونی بگیرم و اش بپزم و واستون کیک بگیرم
25 آذر 1391

اولین محرم پسرم........

مامانی پارسال همچین روزایی شما تو دلم بودید و منم به خاطر داشتن شما رو ابرا سیر میکردم الانم تو بغلم نشستی و منم کیف میکنم امروز 8 محرم بود و من همراه با مادرجون شما رو به همایش شیرخوارگان علی اصغر بردیم کلاه و لباس سبزی که زن عموت زحمت دوختش رو کشیده بودن رو تنت کردم خیلی ماه شده بودی خاله فاطی و عرشیا هم بودن   ...
3 آذر 1391

اولین خوراک بهرادم

سلام مامانی طلا خوبی گلم امشب برا اولین بار برات لعاب برنج درست کردم اینطوری که از صبح 1 قاشق برنج محلی رو برات خیس دادم شب با یه نبات کوچولو و اب گذاشتم رو گاز حسابی که ریس شد از الک رد کردم و بهتون دادم خیلی دوست داشتی خدا کنه که بد خوراک نباشی البته در این امر خطیر دختر عمع جونت هم مالیکا خانم کمکم کردن ...
24 آبان 1391

امشب مامان ناراحته.........

سلام پسر نازم قربون خنده هات برم که عین فرشته ها میمونی امشب به کمک بابایی شما رو حمام کردیم عاشق حمومی و اصلا گریه نمیکنی عزیزم 12 ابان ماه عقد کنون دوست ممانی شبنم جون بودش مجبور شدم شما رو بذارم پیش مامانی اخه به جاهای شلوغ اصلا عاد نداری و کلافه میشی..........عزیزکم یه موردی در مورد دبیر ریاضی مدرسه پیش اومد دعا کن فردا به خیر بگذره 1000 تومن صدقه میدم....خدایا توکل به خودت راستی ١٠ ابان ماه هم من و شما و بابایی رفتیم اتلیه چیک و چند تا عکس خوشکل انداختیم شما هم عکس تکی انداختی خانمه با یه عالمه کاموا ازت عکس گرفت عزیزم دوست دارم هر چه زودتر عکسامون چاپ شن ...
15 آبان 1391

پسرم 4 ماهش تموم شد........

پسر نازم......دیروز یعنی 1 ابان با مادر جون و عمه سمیرا رفتیم واکسن شما رو زدیم من مثل دفعه قبل تو اطاق نتونستم برم تحمل دیدن اشکهاتو نداشتم مامانی با صدای جیغت دنیا رو سرم خراب شد اما زود اروم شدی اخه شما خیلی شجاع هستی عشق من.......الانم شما رو یه حموم اساسی بردم و طبق معمول بعد از حموم مراسم ماساژ داشتیم شما هم کیف میکنی عزیزم بعدم یکی دو ساعتی عین فرشته ها میخوابی.....میدونی بهرادم الان تو چه فکری بودم با خودم فکر میکردم تو زمانی که مامان و بابایی پا به سن گذاشتن ما هم همین طور برا شما اهمیت پیدا میکنیم.....باز هم منو دوست داری .....اینو بدون من همیشه عاشقتم ......
2 آبان 1391

چند تا عکس از جیگر مامانی

اینجا پسرم حموم رفته و تمیز شده اینجا گلپسری نمیذاره کلاهشو سرش بذارم رفته بودیم پارک اما خیلی سرد بود و بخاطر گل پسری سریع برگشتیم مامانی ببین چقدر بهت میاد......... ...
19 مهر 1391

یه مار گنده تو خونمون کشتیم

سلام مامانی ..دیروز صبح شما رو تمیز کردم و راحت خوابوندمت تو گهوارت رفتم کت و شلوار بابایی رو به چوب لباسی اویزون کنم دیدم یه مار گنده فکر کن کجااااااااا؟؟؟؟؟؟رو میز توالت مامانی داره بین وسایلم میلوله از ترس میخواستم سکته کنم از بابت شما خیالم راحت بود سریع به بابایی زنگ زدم اونم در عرض ٢ دقیقه خودشو رسوند خانم عموجون هم با بابا بزرگ اومدن و با یه بیل گنده مار رو کشتن ........منم فقط گریه میکردم.....نمیدونم از کجا اومده بود اونم رو میزم........خدایااااااااااااا   ...
4 مهر 1391

گل مامانی چطورهههههههههههه؟

سلام عشق مامان قربون شکل ماهت برم من عزیزم 2 روزه که مامان شما رو خونه مامان جون میذاره و میره مدرسه خدا رو شکر تا الان که همه چی خوب بوده راحت تو صندلی ماشینت میشینی و هیچی نمیگی یه وعده هم شیر خشک هومانا میخوری مشکلی هم با این شیر نداری ......بابایی هم حسابی دلش برا شما تنگ میشه وخونه مامان جون تلفن میکنه و از شما میپرسه.....خدایا به خاطر همه چیز ممنون دوستت دارم شاهزاده من ...
2 مهر 1391